به گزارش شهرآرانیوز، همه ما روایت آزادگان سرافراز وطن در دوران دفاع مقدس را با یونیفرمهای متحدالشکل کمپها، موهای کوتاهشده، چهرههای خاکی، چشمهای خسته و بدرفتاریهای غیرانسانی زندانبانان بعثی در خاطر داریم. اگرچه این، تصویر مشترک میان همه اسرای ایرانی در دفاع مقدس است، اما با گذشت بیش از سه دهه از پایان جنگ، بهجرئت میتوان ادعا کرد که هنوز بسیاری از آزادگان، حرفهای تازه و ناگفته دارند. محمدرضا حائریزاده که در این گزارش، بر صندلی سوژه نشسته است، یکی از آزادگان سرافراز مشهدی است که در دوران اسارتش بهخاطر تسلط بر زبان انگلیسی بهعنوان مترجم صلیب سرخ انتخاب میشود و جنگ در دوران اسارت را به شکل دیگری ادامه میدهد.
از خودتان بگویید. متولد چه سالی هستید؟ اصالتتان مشهدی است؟
من محمدرضا حائریزاده متولد سال ۱۳۴۳ هستم. بله اصالتاً مشهدی هستیم. زادگاه من در خانه پدریام در کوچه مسجد رانندگان است. نسل در نسلمان مشهدی است؛ تاجاییکه حتی مرحوم میرخدیوی در کتاب خاطراتشان از مشهد، از پدربزرگ من که استاد قرآن و خادم حرم بود، خاطراتی نقل میکند.
کسی که به سه زبان زنده دنیا مسلط است، حتماً در دوران کودکی همیشه شاگرد اول بوده است. درست است؟
[با خنده]دقیقاً برعکس! در این حد بگویم که فقط، چون کارهای فکری را دوست داشتم، رشته برق را در هنرستان جمالالدین اسدآبادی خواندم، اما با پیروزی انقلاب، پایمان به دفاتر انجمن اسلامی باز شد و همین که سازمان مجاهدین هم فعالیتش را در آن سطح آغاز کرد، شرایط کافی فراهم شد تا به کل درس و مدرسه را فراموش کنیم. همیشه با سازمان و طرفدارانش درگیر بودیم. وضع به حدی رسید که دیگر اصلاً درس نمیخواندیم و از صبح امروز تا فردا صبح در دفتر بسیج بودیم.
چه شد که پایتان به جبههها باز شد؟
اولین مأموریت رسمی ما به ماجرای طبس و حمله آمریکا مربوط میشود. جایی که سپاه مشهد نیروهایش را به طبس اعزام کرد و ما بهعنوان گردان بسیج دبیرستان اسدآبادی، جایگزین نیروهای آنها در پادگان سردادور شدیم. همین ارتباط مستمر ما باعث شد خیلی راحت از همان اول ما را به جبههها اعزام کنند. جنگ که شروع شد، حدوداً ۱۶ ساله بودم که درخواست اعزام دادم و سریع پذیرفته شد. حتی آموزش هم لازم نداشتیم، چون دورهها را گذرانده بودیم. از همان اول هم بهعنوان مربی سلاحشناسی فعالیتم را آغاز کردم.
تا وقتی اسیر شدید، چقدر در جبههها بودید؟
از نخستین باری که کولهبار اعزام به جبهه را بستم، چهاربار این اعزامها تکرار شد و در مجموع، ۱۸ ماه جبهه بودم. بار اول، سال ۱۳۶۰ در منطقه ایلام بهعنوان بیسیمچی، دومینبار ششماه در کردستان و در جنگ با کومولهها، بار سوم در سال ۱۳۶۱ بهعنوان نیروی عادی در منطقه فکه است و سرانجام در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر بود که پیک فرماندهی و مسئول تربیتبدنی لشکر ۵ نصر بودم و اسیر شدم.
چه شد که اسیر شدید؟
سوم اسفند ۱۳۶۲ که عملیات خیبر شروع شد، ما را با هلیکوپتر به شرق دجله رساندند. بنا بود جاده دجله تا بصره را بگیریم، اما تجهیزات لازم را نداشتیم، چون نمیشد ۵۰ کیلومتر با هلیکوپتر، اسلحه و تجهیزات را به آن سوی نیزارهای هور ببریم. به همین دلیل هم در منطقه نعلاسبی جایگزین نیروهای قبلی شدیم تا حداقل موقعیت را تثبیت کنیم. طولی نکشید در همین منطقه از سه طرف محاصره شدیم. ۱۲ نفر بودیم، فرمانده گردانمان را موج خمپاره گرفت. چندین نفر شهید داده بودیم. آخرش بعثیها دورهمان کردند و اسیر شدیم.
دوران اسارتتان را کجا گذراندید؟
اول ما را به اردوگاه الانبار در موصل بردند. دوماه خیلی سخت را آنجا گذراندیم. تنها چیزی که به ذهنم رسید، همین بود که سنم را کمتر بگویم تا نفهمند پاسدار هستم. از قضا، چون ریزجثه هم بودم، توانستم سنم را تا حدود ۱۶ پایین بیاورم و به همین دلیل، ما را به اردوگاه الرمادیه ۲ انتقال دادند که اسرا با سن کم آنجا زیاد بودند.
اسم الرمادیه (۲) آمد و بهنظرم کمکم داریم به ماجراهای صلیب سرخ نزدیک میشویم. درست است؟
[با خنده]بله همینجا بود. همانطورکه میدانید، الرمادیه (۲) تقریباً اردوگاه اطفال بود و بعثیها آن را تأسیس کرده بودند تا بچههای ما را متناسب با علایق خودشان تربیت کنند و بعد آزاد کنند تا یا به منافقها بپیوندند یا داخل ایران، عامل دشمن شوند. در دوران اسارت ما هم مدام روزنامهنگارانی از آلمان و فرانسه و کشورهای دیگر میآمدند با بچهها مصاحبه میکردند. تلاش بعثیها این بود الرمادیه (۲)، پایگاه تبلیغاتی ضد ایران باشد و اینطور در دنیا تبلیغ کنند که امام(ره)، بچهها را از درس و زندگی کودکانه جدا کرده و کودکسرباز تربیت میکند. از همینجا بود که، چون من انگلیسی میدانستم، گفتند تو مترجم خبرنگاران باش و از همینجا بود که بهتدریج، مترجم رسمی صلیبسرخ شدم.
فرانسوی را هم در دوران اسارت فرا گرفتید؟
بله. من هفت سال اسیر بودم و برخلاف خیلی از برادرها که میگفتند حالا بگذاریم هر وقت آزاد شدیم میرویم درس میخوانیم، من به توصیه مرحوم ابوترابی از همان دوران اسارت استفاده کردم برای اینکه یاد بگیرم. برقکاری را از قبل یاد داشتم و به همین دلیل، بعثیها به من ابوکهربا میگفتند که لقب متصدی تعمیرات لوازم برقی اردوگاه بود. علاوه بر برقکاری، زبانهای خارجی را هم مشتمل بر انگلیسی، فرانسه و عربی در همان دوران اسارت تکمیل کردم که بعدها برای تکمیل تحصیلاتم در رشته حقوق جزا خیلی مؤثر واقع شد.
از ایده وکالتنامهها بگویید. خیلیها میگویند ابتکار شما یکی از نقاط عطف کل دوران اسارتشان بوده است.
نه حالا اینکه دوستان لطف دارند، اما واقعیت این است که در دوران اسارت، یک چیزی که برای شما خیلی مهم میشود، موضوع ارتباط با خانواده است. به طور کلی، ارتباط با خانوادهها خیلی مهم بود. ما اسرای زیادی داشتیم که یا بعثیها اصلاً به آنها اجازه نمیدادند با خانوادههایشان ارتباط بگیرند یا اگرهم اجازه پیدا میکردند، منافقان در نامهنگاریهای آنها مداخله میکردند.
به همین دلیل، به ذهنم رسید از وکالتنامهها برای ارتباط با خانواده اسرا استفاده کنیم. اینطور بود که برای برادر آزادهمان یک وکالتنامه جعلی تنظیم میکردیم و مثلاً وکالت میدادید که زن نداشتهاش را طلاق بدهد، خودروی نداشتهاش را بفروشد یا ملک نداشتهاش را اجاره بدهد. این وکالتنامهها، چون یک قالب رسمی داشت، بدون دخالت منافقین به ژنو میرفت و ۴۸ ساعت بعد در ایران بود. خانوادهها هم میدانستند وقتی چنین چیزی به دستشان میرسد، فقط به خاطر این است که عزیزشان از وضعیت سلامتیاش خبر بدهد. به این ترتیب، هم بسیاری از آزادگان توانستند با خانوادههایشان ارتباط بگیرند و هم خانواده اسرا در داخل ایران از وضعیت عزیزشان باخبر شوند.